منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

با به یاد اوردن چهره معصوم و مظلوم عمو دوباره داغ دلم تازه شد و پرده ای از اشک مقابل دیدگانم را تار کرد. و با بستن پلکهایم قطره ای از اشک گونه ام را نوازش داد با سر انگشتان دستم ان را پاک کردم و سعی کردم با چند نفس عمیق به خودم مسلط شوم. میخواستم فکرم را به مسائل دیگری منحرف نکنم تا غم و غصه هایم رهایم کند ولی نمی شد. نمی دانم چه موقع کینه بی دلیل و غیر منطقی مامان از بین میرفت. تا کی میخواست گذشته را به یاد بیاورد تاکی میخواست با این کار عمو را زجر دهد مگر عموی بیچاره ی من چه گناهی مرتکب شده بود که باید این همه سردی و تلخی را تحمل کند. اخر چه طور ان عشق و علاقه به چنین نفرتی مبدل شد.
ناگهان صدای فربدرشته افکارم را پاره کرد. دوباره چی شده که ابروهاتو به همه گره زدی. من نمی دونم تو چرا فکر میکنی مشکلاتت رومی تونی با اخم کردن ونفس عمیق کشیدن رفع و رجوع کنی. به خدا این راهش نیست بسه دیگه پدر این درخت رو در اوردی اخه مگه چقدر جون داره که اکسیژن پس بده تا تو توی ریه ات احتکار کنی ودی اکسید کربن بیرون بدی. پا میشم میرم جمایت از محیط زیست و از دستت عارض میشم ها.
قیافه فربد و لحن صحبت کردنش به خنده ام انداخت.
- چیه ؟ مگه جک تعریف کردم که میخندی یا باهات شوخی کردم؟ حیف که امروز طعطیله و گرنه همین الان به صورت کتبی ازت شکایت میکردم این ماشین ها و کارخونه ها کم خون به دل این درخت ها می کنن که توام بهشون اضافه شدی اخه چه هیزوم تری به تو فروختن هان؟
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.
فربد گویی با خودش حرف می زند گفت: مثل اینکه دختره یادش رفته سمعکش رو بزنه وبعد با صدای بلد در حالیکه به گوشش اشاره میکرد گفت: میگم سمعکت به گوشت هست درش بیار ببینم خرابه یا باطریش ضعیف شده و با دستش حرکت بیرون اوردن را تکرار کرد.
- هی مامانم میگفت برو زبان اشاره یاد بگیر گوش نکردم که نکردم. وقتی میگن ادم باید به حرف بزرگتر از خودش گوش بده برای همین موقع هاس دیگه. اگه منم گوش داده بودم الان میتونستم دو کلمه باهاش حرف بزنم . سرم را پایین انداختم و شرو کردم به خندیدن.
پس از چند لحظه گفت:
- خوب چه خبر خوبی؟
- نه اصلا حالم خوب نیست.
- حال جسمی یا روحی یا هر دو یا هیچ کدام از گزینه های بالا
- دومی
- دومی یعنی چی؟ بگو ب... بامامانت حرفت شده
- نه ولی از دستش ناراحتم
- چرا؟
-حوصله ندارم در باره اش حرف بزنم
- حوصله نداری یا نمیخای
- گزینه جیم
- یعنی هر دو؟
- اوهوم درست فهمیدید
- بی خود.. هر خبری توی مجتمع بشه من باید ازش سر در بیارم. بالاخره ریش سفیدی گفتن من باید مشکل تو با مامانت رو حل کنم و گرنه عذاب وجدان می گیرم.
- از فضولی چی عذاب وجدان میگیری؟
- نه خوشبختا نه وجدانم به فضولی حساسیت نداره خب بگو.
- اخه چی بگم مشکل من و مامان به هیچ طریقی حل نمیشه یعنی مامان نمیخواد که حل بشه این مشکل رو فقط مامان میتونه حل کنه نه کس دیگه ای.
- تو چرا اینقدر کله شقی . می گم بگو بگو دیگه
- مامان با عمو سر ناسازگاری داره. نمیخواد عمو رو بپذیره
- چرا؟ تا حالا ازش نپرسیدی؟
- چرا ولی خب جواب درست و حسابی نمیده
- خب از عموت بپرس شاید اون بدونه.
- پرسیدم اونم توضیح داد ولی من حق رو به عمو میدم.
- شاید عمو ت دروغ گفته باشه
- نه محاله.
- چرا ؟ این میزان ایمان و اعتماد به عموت رو چطور به دست اوردی تو که سه چهار ما بیشتر نیست با عموت اشنا شدی . اصلا نپرسیدی چرا تا به حال به تو حرفی از عموت نزده یا از عموت نپرسیدی این همه سال کجا بوده؟
- از مامان پرسیدم جواب درست و حسابی نداد. ولی از عم که پرسیدم اول نخاست جواب بده ولی بعد تهدیدش کردم تا از موضوع سر درنیارم محاله اجازه بدم به دیدنم بیاداونم مجبور شد دفتر خاطراتش رو که مربوط به بیست و خرده ای سال بود بهم بده و این طوری بود که من از همه چیز سر در اوردم.
به فربد که در حال تفکر به من خیره شده بود نگاهی انداختم و گفتم: فکری به نظرتون رسید؟
- نه.. و سرش را به علامت منفی تکان داد
پس از چند دقیقه گفت: میگم لازمه منم تورو تهدید کنم تا ماجرا رو برام تعریف کنی یا نه؟
- نه لازم نیست
-خوب پس شروع کن
- نه خیر منظورم این نبود .. یعنی باتهدید هم ماجرا رو واستون تعریف نمیکنم.
- چرا؟ من خیلی خوبم چطور دلت میاد دل منو بشکنی؟
برخاستم و گفتم: خب من دیگه باید برم خونه
در کنارم راه افتاد وگفت: کجا به این زودی؟
- می ترسم مامان نگرانم بشه.
- داشتم باهات شوخی می کردم وگرنه من اونقدرام فضول نیستم.
لبخندی زدم و گفتم: می دونم میخواستید من رو ازاین حال وهواخارج کنید ولی مامان منتظره و من قول دادم به محض اینکه اعصابم اروم شد برگردم خونه
- یعنی الان اعصابت اروم شده؟
- به لطف شما بله اقای فرهنگ مرسی.
- خواهش میکنم .. دیگه لازم نیست این طوری تشکر کنی اخه نه اینکه عادت ندام این قدر مودبانه با هام برخورد کنی می ترسم یه باردچار سو هاضمه بشم.
با خنده شانه ام را بالا انداختم و گفتم: هر طور میل خودتونه و زودتر از او وارد مجتمع شدم.
*************
از خانم فرهنگ خدا حافظی کردم و گوشی تلفن را به مامان دادم. پس از چند لحظه مامان به کنارم امد و گفت: امان از بهناز
- چی گفت؟
- اصرار کرد فردا باهاشون بریم فرحزاد
- فرحزاد؟
- اره مثل اینکه یه باغ دارن.
- قول که ندادید؟
- چرا خیلی اصرار کرد نتونستم
- یعنی شما فراموش کردید ما فردا با عمو قرار داریم.
به تندی گفت: من همون یه هفته پیش هم با این قرار تو و عموت مخالفت کردم. یادت رفته؟
- نه خیر چطور میتونم اون رفتار عجیب شما رو فراموش کنم
- رمینا حاشیه نرو من به بهنناز قول دادم.
- شما بخاط اینکه همراه ما نباشید به بهناز قول دادید مگه نه؟
- نه اشتباه میکنی.بخاطر اصرار بی اندازه اش قبول کردم
- پس چطور به اصرار من و عمو توجهی نکردید؟
- حر ف اخرت چیه؟
- صبح با عمو باشیم و عصر بریم فرحزاد
- من هر گز با عموت گردش نمیرم.. در ضمن توام همراه من میای
- متاسفم چون نمی تونم اینقدر مثل شما سنگدل باشم که با عمو تماس بگیرم و قرار فردا رو کنسل کنم ولی خیلی خوشحال میشم شما هم همراهمون بیای.
مامان درحالیکه سعی میکرد خونسردی اش را از دست ندهد گفت: پس با بهناز تماس میگیرم و قرار فردا رو کنسل میکنم امیدوارم فردا بهت خوش بگذره.
با نگاهی به مامان فهمیدم که اخرین ورقش را بازی کرده. اگر میخواستم مثل همیشه کوتاه بیام باز سرجای اولم بودم با تصمیمی ناگهانی روبه مامان کردم و گفتم: سعی میکنم بخاطر شما قبل از ناهار برگردم
مامان که مثل همیشه انتظار داشت در این مواقع عقب نشینین کنم با حالتی نا باورانه نگاه کرد و پس از چند لحظه ترکم کردم.
شب را به سختی به صبح رساندم ساعت هفت و سی دقیقه بود که از خواب بیدارشدم یک ساعتی رابه انتظار بیرون امدن مامان از اتاقش سپری کردم ولی مامان قصد نداشت در اتاقش را باز کند و بیرون بیاد.با عمو تماس گرفتم و برای ساعت نه قرار گذاشتم و به اتاقم رفتم تا برای رفتن اماده شوم. در حالیکه رو سری ام را گره میزدم به طرف اتاق مامان رفتم چند ضربه به در زدم ووارد شدم نگاهی به مامان انداختم و گفتم: سلام صبح بخیر.
با ارامش چشمانش را باز کرد و گفت: سلام
مامان هنوز هم سر حرفتون هستید.
- اره توام برو به برنامه های خودت برس.
با ناامیدی سری تکان دادم و گفتم: قبل از ساعت دوازده بر میگردم و گونه اش را بوسیدم و بدون حرفی از اتاقش خارج شدم . با برداشتن کیفم خانه را ترک کردم و جلوی مجتمع به قدم زدن پرداختم. پس از چند لحظه عمو مقابل پایم ترمز کرد. با عجله سوار ماشین شدم و گفتم: سلام عمو جون
- سلام عزیزم چطوری؟
- خوبم شما چطوری؟
- عالی پس رزا کو؟
- فعلا حرکت کنید توی راه براتون میگم.
بی میل ماشین را روشن کرد به نظر ناراحت میامد تقریبا ده متر جلوتر ماشین را متوقف کرد و گفت: اتفاقی افتاده.
نه چطور مگه ؟
- نگفتی رزا کجاست؟ پس چرا نیومد؟
- رمینا بهتره برای من یکی نقش بازی نکنی قیافه ات داره دادمیزنه که از چیزی ناراحتی نکنه بخاطر من با رزا حرفت شده.
سرم را پایین انداختم : نه
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا اورد و گفت: حرف بزن
مستاصل گفتم: دیروز خانهم فرهنگ ما رو به باغشون دعوت کرد که البته مامان قبول کرد . من به مامان پیشنهاد دادم صبح همراه شما باشیم و عصر بریم فرحزاد ولی مامان دوباره ساز مخالفت کوک کرد منم تصمیم گرفتم برای اولین بار از خودم جدیت نشون بدم حالا هم بهتره بریم وبه عمو نگاه کردم.
***********************
صفحه225


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:15 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 5317
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1